تا کي اي دلبر دل من بار تنهايي کشد

شاعر : سعدي

ترسم از تنهايي احوالم به رسوايي کشدتا کي اي دلبر دل من بار تنهايي کشد
عاقلي بايد که پاي اندر شکيبايي کشدکي شکيبايي توان کردن چو عقل از دست رفت
خاک پايت نرگس اندر چشم بينايي کشدسروبالاي منا گر چون گل آيي به چمن
آسمان بر چهره ترکان يغمايي کشدروي تاجيکانه‌ات بنماي تا داغ حبش
فتنه انگيزي چو زلفت سر به رعنايي کشدشهد ريزي چون دهانت دم به شيريني زند
ساحر چشمت به مقناطيس زيبايي کشددل نماند بعد از اين با کس که گر خود آهنست
باش تا گردش قضا پرگار مينايي کشدخود هنوزت پسته خندان عقيقين نقطه‌ايست
گر چه از صاحب دلي خيزد به شيدايي کشدسعديا دم درکش ار ديوانه خوانندت که عشق